سخنان ناب
روزی باد به آفتاب گفت من از تو قوی ترم،
آفتاب گفت چگونه ؟
باد گفت : آن پیر مرد را میبینی که کتی بر تن دارد ... ؟
شرط میبندم من زودتر از تو کتش را از تنش در می آورم.
آفتاب در پشت ابر قائم شد و باد به صورت گردبادی هولناک شروع به وزیدن کرد.
هرچه باد شدیدتر می شد پیرمرد کت را محکم تر به خود می پیچید.
سرانجام باد تسلیم شد.
آفتاب از پس ابر بیرون آمد و با ملایمت به پیرمرد تبسم کرد و
طولی نکشید که پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانی اش را پاک کرد و
کتش را در آورد.
در آن هنگام آفتاب به باد گفت :
دوستی و محبت قوی تر از خشم و اجبار است.
در مسیر زندگی گرمای مهربانی و تبسم ،
از طوفان خشم و جنگ کار گشاتر است.